محل تبلیغات شما
یه روز اول صبح مث همیشه امیررضا رو بردیم مهد، پسرم ازم خواست تا باهاش برم داخل اتاقشون تا اینکه تو در آوردن کابشن و جمع کردنش بهش کمک کنم. اول کابشنش رو درآورد و بعدش هم ظرف غذاشو گذاشت تو سبدی که زیر میز بود و بعد هم کیفش رو توی کمد گذاشت. بعد بهش گفتم مامانی دیگه کاری نداری میتونی بری پیش بچه های کلاسای دیگه تا دوستات بیان،بهم برگشت گفت نه مامانی تااااااازه باید میززززززها رو هم تمیزززززز کنیم.خخخخخخخخخخخخخخ. الهی قربونش برم .سر صبحی کلی خندیدیم

 

کلاس شیفیت . جالب بود واسم

رویاهای پسر مامانی

خاطرات کلاس اولی پسر نازم

خاطره قشنگ من و پسر ناااازم

رو ,هم ,گذاشت ,تو ,برم ,پیش ,تا دوستات ,دوستات بیان،بهم ,دیگه تا ,کلاسای دیگه ,های کلاسای

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تعمیرات کولرگازی اسپلیت در شیراز